وبلاگ فرمانده

وبلاگ فرمانده

آثار سینا فلاحیان
وبلاگ فرمانده

وبلاگ فرمانده

آثار سینا فلاحیان

بسم الله الرحمن الرحیم


مطلع الفجر:


تدوین:

محمدجواد بهاری

سینا فلاحیان


موسیقی و تنظیم:

محمد فراهانی


با نوای کربلایی اسماعیل شبرنگ


تلویزیون اینترنتی مرصاد


بسم الله الرحمن الرحیم


سفره دارکرم:

تهیه و تدوین:

محمدجواد بهاری

سینا فلاحیان


موسیقی و تنظیم:

محمد فراهانی


بانوای کربلایی اسماعیل شبرنگ


کاری از گروه تلویزیون اینترنتی مرصاد


تجمل گرایی

کارگردان:سینا فلاحیان 
دبیرستان نمونه دولتی صنیعی فر 
پژوهشکده ابن سینا منطقه15 تهران بزرگ 
با تشکر از آقایان: 
علی اکبر کیانی پناه 
محمدحسین رفیعی 
امید کرمی 
سایت ها و خبرگزاریهای: 
حرف مردم شبکه سه 
آپارات 
تیتر شهر 
ثریا 
ایسنا 
مهر 
خبرنگاران جوان 
avant.ir 
sobhanehonlin.com 
saman 
gamegamsara.ir 

و تشکر ویژه از مردم خوب محله مشیریه بالاخص خانواده محترم فلاحیان




یک سیب عبرت

بسم الله الرحمن الرحیم


عصر بود.دراین زمان معمولا بیشتر خانواده ها تفریح در پارک را بر دیگر کارها ترجیح می دادند؛مشغول والیبال بازی کردن بودند.همزمان با بازی آن ها پیرزنی با مشمایی پر از سیب،به طرف آن ها می آمد.ناگهان مهدی ضربه ای به توپ زد که رضا نتوانست آن را دریافت کند و مستقیم در باغچۀ جلوی آب نمای پارک افتاد.

مهدی:اه...حاجی برو بیارش حال ندارم!

رضا:خودت زدی خودتم باید بری بیاریش.

مهدی:هوووف...

سپس مهدی رفت تا توپ را بیاورد.وقتی توپ را برداشت،در زیر آن کلاهی دید و سریع آن را بر سر گذاشت.در حال برگشت به زمین بازی بود که...نگاهش به پیرزن افتاد و پوزخندی زد...

رضا:بدو دیگه چه قدر لفت می دی اه!

مهدی به طرف رضا آمد و تا نگاهش به کلاه روی سر او افتاد گفت:

-بابا اون کلاه مردمه بذار سر جاش

-حالا ولش کن دیدم قشنگه ورش داشتم؛اون پیرزنرو نگاه اونجاست!

رضا نگاهی به عقب خود انداخت؛پیرزن تلو تلو خوران همچنان به سمت آن ها می آمد.

-خب که چی حالا؟

-شیطونه میگه بزنم سیباش بریزه های های بخندیم.

-تو رو خدا ول کن این پیرزنو گناه داره.

-چقد تو بچه سوسولی بگو جرئتشو ندارم دیگه.

و با اسپکی محکم توپ را نثار سیب های پیرزن کرد.

رضا سریعا به طرف پیرزن رفت و به او کمک کرد تا خود را جمع و جور کند و سخت از او پوزش خواست.در حال جمع کردن آخرین سیب بود که...


*****


سیب را از روی زمین برداشت و به راه افتاد.در حال کتاب خواندن بود که نگاهش به معتاد حاشیه پیاده رو افتاد:

(صدای ذهن)قیافش برام آشناس ولی...قبلا کجا دیدمش؟

کودکی مشما به دست از آنجا رد می شد که ناگهان افتاد و میوه هایش نقش بر زمین شد.

با خود گفت:این صحنه رو من قبلا یه جایی دیدم...

و به یاد پیرزن و سیب هایش افتاد!

در همین لحظه به خود آمد نگاهش به معتاد دوخته شد و با خود گفت:آره خودشه...پس باید اینم...مهدی!

و به یاد مهدی و  آن خاطره  افتاد!

پسرک بلند شد و در حال رفتن بود.نگاه رضا اندکی با او همراه بود و بعد دوباره به مهدی خیره شد.

-واقعا براش متاسفم ولی  کاریش نمیشه کرد.

با تاسفی وصف ناپذیر از کنار دوست و رفیق قدیمی خود گذشت.کمی جلوتر بر صندلی نشست و مشغول کتاب خواندن بود.در این میان خواست گازی به سیب بزند و شروع به خوردن آن کند که...

-بهتره بذارمش واسه رفیق قدیمیم!

(به یاد رضا می افتد) 

-آره...همین کارو می کنم.

و سیب را روی دسته صندلی گذاشت و رفت.

و...